آه...سهم من اينستسهم من اينستسهم من،آسمانيست که آويختن پرده اي آنرا از من مي گيردسهم من پايين رفتن از پله ي متروکيستو به چيزي در پوسيدگي و غربت واصل گشتنسهم من گردش حزن آلودي در باغ خاطره هاستو در اندوه صدايي جان دادن که به من مي گويد:"دستهايت رادوست ميدارم"دستهايم را در باغچه ميکارمسبز خواهم شد، ميدانم، ميدانم، ميدانموپرستوها در گودي انگشتان جوهريمتخم خواهند گذاشتگوشواري به دوگوشم مي آويزماز دو گيلاس سرخ همزادو به ناخن هايم برگ گل کوکب مي چسبانمکوچه اي هست که در آنجاپسراني که به من عاشق بودند، هنوزبا همان موهاي درهم و گردن هاي باريک و پاهاي لاغربه تبسم هاي معصوم دخترکي مي انديشند که يکشب او راباد با خود بردکوچه اي هست که قلب من آنرااز محله هاي کودکيم دزديده ستسفر حجمي در خط زمانو به حجمي خط خشک زمان را آبستن کردنحجمي از تصوير آگاهکه ز مهماني يک آينه بر مي گرددو بدين سانستکه کسي مي ميردو کسي مي ماندهيچ صيادي در جوي حقيري که به گودالي مي ريزد،مرواريدي صيد نخواهد کردمن پري کوچک غمگيني رامي شناسم که در اقيانوسي مسکن داردو دلش را در يک ني لبک چوبينمي نوازد آرام، آرامپري کوچک غمگينيکه شب از يک بوسه مي ميردو سحرگاه از يک بوسه به دنيا خواهد آمد.